باران
باران

روزی مجنون از روی سجاده شخصی رد شد! مرد نماز را شکست و گفت: مردک درحال راز و نیاز با خدا بودم تو چگونه این رشته را بریدی…؟! مجنون لبخندی زد و گفت: من عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم تو چگونه عاشق خدایی و مرا دیدی….!؟!؟

Avazak.ir Line5 تصاویر جداکننده متن (1)

 



نظرات شما عزیزان:

malihe
ساعت10:39---25 دی 1392
ایناروازکجامیاری؟؟؟؟بازم ازاین داستانابذار .خیلی باحالن.فقط مشکل وبلاگت اینه که زیاد تزیینش نکردی!!!!

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نوشته شدهدو شنبه 23 دی 1392برچسب:, توسط ترنم
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.